دکتر محمد‌هادی هادیزاده

اختلال شخصیت در سفر (خاطره سفر به سرولات)


    Warning: Undefined variable $blog_date in /home/hadiza/domains/drhadizadeh.com/public_html/wp-content/themes/bako/single.php on line 28
  • دکتر محمد‌هادی هادیزاده

شمال جایی است که هر وقت دو سه روزی تعطیل می شود از اقصی نقاط به آنجا می روند. در یکی از این ایام، با دوستانی که بر اساس تیپ شخصیت، منفعل پرخاشگر، نمایشی و وسواسی هستند به همراه من که تشخیص خودشیفتگی گرفته ام! راهی سرولات شدیم. از راه بندان یکساعته در رودبار و رانندگی “هم طویله ای ها” که بگذریم، جاده سرسبز و آسمان ابری به همراه خنکی دلچسب هوا در کنار نوای گوشنواز موسیقی، دوری و شلوغی مسیر را نامحسوس می ساخت. از ابتدای مسیر هر یک از همسفران به ترتیب نقش دی جی را بعهده گرفتند. وسواسی با دقتی وافر تلاش میکرد موزیکهایش همه را راضی کنند و نقدی به آن نباشد. همخوانی سایرین با آهنگهایش نشان می داد که در این راه موفق بوده است. موزیکهای انتخابی نمایشی همه را به حرکات موزون وامیداشت و شلوغ و پررزق وبرق بود. منفعل پرخاشگر هم موزیکهای خارجی راک و خشن پخش میکرد. جالب آنکه با همان موزیکها چنان به آرامش میرسید که خوابش میبرد. منِ خودشیفته هم ازهمه نوع موسیقی لذت بردم و نقش راننده را حفظ کردم! بعد از حدود ده ساعت به سرولات رسیدیم. بی شک بُرشی از بهشت بود.  یکطرف بالکن محل اقامتمان چشم انداز دریا داشت و سمتی دیگر پوشیده از جنگل بود. اینهمه زیبایی و شکوه، شوک آور بود به گونه ای که هر خودشیفته ای را به خضوع وامیداشت. در آن طبیعت بی همتا در رویدادی استثنایی در تاریخ بشریت، شخصیتی وسواسی، نمایشی و منفعل پرخاشگر برای سورپرایز یک خودشیفته متحد شدند و تولدم را جشن گرفتند. از ذوق این اتفاق، تا پاسی از شب هرچه آهنگ بلد بودم را با گیتار زدم و خواندم و همه انواع آهنگها را زخمی و تن خوانندگان را در گور لرزاندم.

نیمه های شب سرخوش از تماشای آن همه زیبایی و اتفاقهای خوب در خوابی عمیق بودم که نمایشی صدایم زد. پریدم و گفتم هااا؟ پرسید: گرمت نیست؟

گفتم: مرسی که پرسیدی نه اما اگه گرمته اسپلیت را خاموش کن.

اینبار با لحنی کودکانه گفت: خب پس خاموشش کن دیگه.

در حالیکه بحث بیشتر را مانع ادامه خواب شیرین می دیدم کورمال کورمال در تاریکی دنبال ریموت گشتم که دیدم کنار دست خودش افتاده. نگاهی خودشیفته اندر نمایشی انداختم، اسپلیت را خاموش کردم و خوابیدم. آن شب تا صبح نیمه خودآگاهم مشغول تحلیل رفتار نمایشی بود و ناخودآگاهم در رسیدن نتیجه به خودآگاه مقاومت عجیبی داشت. صرف صبحانه آماده شده توسط وسواسی رو به منظره بهشتی، تعارض شب قبل را کاهش داد اما تعارضی تازه ایجاد کرد: وسواس چطور می تواند اختلال شخصیت باشد زمانیکه می تواند منجر به تهیه چنین صبحانه های فوق العاده ای شود؟ به قول نمایشی چطور ممکنه؟!!

هر صبح بوی صبحانه تهیه شده توسط وسواسی باعث می شد تا زنبورها عطر و طعم طبیعت را رها کرده و به میز ما سرک بکشند. منفعل پرخاشگر از حضور این مهمانهای کوچک ویزویزکن، خوشحال نبود. به همین خاطر با انواع روشهای جنگ نرم و سخت و گرم و سرد تا حد نسل کشی با آنها مبارزه کرد. نمی دانم این کار در جهت دفاع از میز صبحانه بود یا در راستای جابجایی خشم از منابعی ناامن به منبعی امن تر. فارغ از علت، چنین مبارزه ای برای منفعل پرخاشگر و ما نتیجه ای مطلوب داشت؛ حظ خوردن صبحانه چندیدن برابر می شد.

انگیزه های پنهان و آشکار از سفر به شمال، طبیعت است گاه به قصد تخریب و گاه به قصد تفریح که قصد اول حداقل در عمل عمدتا غالب است. راستش نمی دانم چه جادویی است در طبیعت که اینگونه من را محسور می کند. این ترکیب ماده و انرژی چنان متعادل و منظم کنار هم چید شده اند که نمی تواند محصول چیزی صرفا مادی باشد. باید خردی عظیم و وجودی بسیط پشت آن پنهان باشد. گویا کشف چنین خالقی جز با گشت و گذار در میان مخلوقاتش میسر نیست. بهت و ذوق ناشی از حضور در چنین فضایی شاید مقدمه ای باشد بر درک وجودی که جزء ندارد و کلی یکپارچه است. مات و مبهوت در حال تجربه چنین ذوقی بودم که با صدای موبایل به خود آمدم. نمایشی بود که از تنها رفتن من به جنگل شکایت میکرد. نمی دانم از یک خودشیفته که بر اساس ماهیتش ترجیح می دهد بیشتر وقتش را با خودش بگذارند چه انتظاری داشت؟

و اما شبها…

در سه شب به سه شیوه متفاوت توسط یک نوع شخصیت از خواب بیدار شدم. شب اول را که در قسمت قبل برایتان گفتم. شب دوم نیمه های شب با پس گردنی که نمایشی در خواب به من زد پریدم. وقتی نگاهش کردم دیدم چنان معصومانه خوابیده که دلم نیامد لگدش بزنم. اما شک داشتم که رویدادی که دوبار اتفاق افتاده تصادفی باشد. چه بسا دو رفتار متفاوت با نیت یکسانی انجام شود. شب سوم، وسواسی دیگری به ما پیوست که خیالم را بابت خواب آرام، راحت کرد. با مراقبت و نظمی که در رفتارش داشت بیدار شدن نصف شب محال می نمود. با اینهمه دمادم صبح زمانیکه وسواسی گرانقدر برای قضای حاجت تشریف برده بود با همدستی نمایشی جوری من را از خواب پراند که هنوز هم در همان ساعت ناخودآگاه میپرم و تصویر یک وسواسی پشیمان و یک نمایشی خندان جلوی چشمانم نقش می بندد. بعد درحالیکه منفعلانه پرخاشگری میکنم، نمایشی وار خودم را به خواب میزنم تا وسواسی طور روتین خوابم را حفظ کرده باشم و به گونه ای خوشیفته به خودم احترام گذاشته باشم. ظاهرا آنچه در دیگران تشخیص می دهیم، انعکاسی از درون خود ماست..

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *