دکتر محمد‌هادی هادیزاده

آدمک و آدمها (معرفی)

  • دکتر محمد‌هادی هادیزاده

امروز سرحال تر از همیشه آمد و با لبخندی روبروی من نشست. دکمه بالای پراهنش را باز کرد، کفشهایش را درآورد و مرا در میان دستهایش نزدیک صورتش گرفت. من آدمک چوبی هستم که میتوانم مثل شما آدم واقعی ها، به اشکال مختلف درآیم؛ متفکر، هیجان زده، منطقی، عصبانی، شاد، کنجکاو و همه آنچه که شماها آنطوری می شوید. از اردیبهشت ۱۳۸۵ که دکتر اولین روز کاری اش را شروع کرده ۱۳ سال میگذرد و در طی این سالها منهم همیشه جزء لاینفک وسایل اتاق مشاوره اش بوده ام. او روان شناس است و به آدمها مشاوره می دهد. بعد از  سالها همراهی، خواندن ذهنش برایم آسان شده. بهترین وقت برای درک محتوای ذهنش زمانی ست که من را در میان دستانش نزدیک به صورتش میگیرد و نگاهم می کند. به چشمهایش خوب نگاه می کنم و معنای آنچه در چهره اش نمایان می شود را می فهمم…

امروز‌ که از  دانشگاه به مطب می آمد پشت چراغ قرمزی طولانی دختری سراغ ماشینش آمده بود و خواسته بود تا به او دستمال کاغذی بفروشد. دختر، نوجوانی سبزه رو و زیبا بود که لبخندی دلنشین بر لب داشت. در حالیکه جعبه کوچک دستمال کاغذی با طرح قلبهای سیاه را نشان میداد گفت: آقا میشه یه دستمال کاغذی از من بخری؟

دکتر به چهره دختر نوجوان نگاه کرد. جعبه دستمالی که از چهارراه دیگری خریده بود را نشان داد و گفت: ببین! تازه از این دستمالها خریدم.

دختر همچنان با لبخندی متین اصرار کرد: خب از منم بخر دیگه.

دکتر با خودش فکر‌ کرد تا به حال کسی به این دختر‌ گفته است‌ که چقدر زیباست؟ شنیدن این جمله برای او از فروش دستمال کاغذی هم جذاب تر است هرچند که او خودش هم شاید نداند. یاد جمله اش در دانشگاه افتاد: “نیازهای روانی‌‌ ما ممکن‌ است گاهی در سطح نیمه هوشیار یا ناهوشیار عمل کنند. یعنی شاید چندان از آنها آگاه نباشیم اما این‌نیازها رفتار ما را هدایت می کنند.”

دکتر با‌ملایمت تکرار کرد: آخه تازه خریدم… اسمت چیه؟

دختر پاسخ داد: نرگس و ادامه داد خب اگه یکی دیگه هم بخری بعدا استفاده میکنی.

دکتر: نرگس… اسم یه‌ گل قشنگ با رنگ ملایم و بوی خیلی آرامبخش. میدونی بعضی وقتها آدمها شبیه اسمشون میشن؟

دخترک سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. حالا چشمهایش هم میخندید.

دکتر ادامه داد: همیشه لبخند میزنی؟ خنده به قیافت خیلی میاد. خیلی خوشگل تر و جذاب تر نشونت میده.

لبخند دختر آشکارتر شد، سرش را بالا آورد و هیچ نگفت. معلوم بود نمیداند چطور باید با این قبیل حرفها برخورد کند. انگار خیلی از این حرفها نشنیده است.

چراغ سبز شد. دکتر به دختر دستمال فروش لبخندی زد و گفت: دخترم‌ همیشه بخندی. دفعه بعد ازت دستمال میخرم و راه افتاده بود. در آینه دختر را می دید که با نگاهش دور شدن ماشین را دنبال میکند و به صداها و بوقهای سرسام آور ماشینها بی تفاوت است…

این اتفاق دکتر را راضی میکرد. نیاز روانی او به نوع دوستی و احترام، با برآورده کردن نیاز روانی آن دختر نوجوان به توجه و دیده شدن، برطرف شده بود. گاهی نیازهای ما با برطرف کردن نیازهای دیگران ارضا می شود و پیامد طبیعی ارضاء نیاز،  لذت و آرامش است.

صدای تلفن اتاق، من و دکتر را به خود آورد. منشی آمدن‌ اولین ‌مراجع را خبر داد. دکتر مرا در جای همیشگم با ژست متفکر روی میز‌ کوچک  کنار دستش گذاشت،  کفشهایش را پوشید و دکمه ‌پیراهنش را بست.  تخته شاسی را برداشت و به استقبال مراجعش رفت…

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *